عرفانى كه زاينده تنوعطلبى و وابسته به دورههاى بحران و دردها و رنج هاست، عرفانى است كه دستاويز قدرتها مىشود و نردبان دزد. اين عرفان خود قتلگاه استعدادهاى عظيم انسان است؛ چون انسان را در خويش نگه مىدارد و به اين گونه بالش را مىبندد. كشش انسان مهاجرِ از بيرون و محبوس در خويش، تنها به عشق و آزادى نيست، بل به عشقى است سازنده و آزاديى است، حتى از خود آزادى. اين عشق و آزادى و اين ايمان و زهد، مىشود همان توحيد، كه توحيد يكتاپرستى است. پرستش، عشق است و يكتايى، زهد و آزادى از غير حق. با اين تحليل، رابطه عرفان و مذهب و يا به تعبير ديگر تصوف و عرفان مذهبى، روشن شد. اين مذهب است كه انسان را پس از آزادى، به آزادى از آزادى مى رساند و به او شكل مى دهد. و اين شكل دادن مسخ انسان نيست، كه انتخاب اوست. و اين شكل تحميل نيست كه تعليم است. [استاد علی صفایی حائری، کتاب روش نقد، صفحه ۱۰۹]